پارت۵

پارت 5
نمیدونم چند دقیقه اونجا نشسته بودم.نفسام تندشده بود و هنوز از چیزی که دیده بودم دستام میلرزید.کلی سوال داشتم.چرا لباس عروس تنم بود چرا تیر خورده بودم چرا باید دستگاهو نابود میکردم...
از شدت بیچارگی و ترس بغضم گرفته بود.جلوی اینه به صورت خونیم نگاه کردم...
محکم روی صورتم اب سرد پاشیدم یه بار دوبار...و بار سوم بغضم شکست...

......................
تا صبح نتونستم بخوابم.به سقف زل زده بودم و حتی اهمیتی به صدای زنگ گوشیم نکردم که راس ساعت دوازده میخواست بهم تولدمو تبریک بگه. تو دلم پوزخند زدم.
چه تولدی بود امسال...
گوشیم دوباره زنگ خورد.ساعت هفت صبح بود.یادم اومد که امروز لازم نیست برم سر کار.سرم داشت منفجر میشد و صدای گوشی رو مخم بود.دستی به صورتم کشیدم و از تخت بلند شدم.ولی تا رسیدم بهش قطع شد.چند ثانیه بعد تلفن خونه به صدا درومد.
-الو
صدام به شدت خسته و خش دار بود.
-مینو؟
صدای سر حال شایان با شنیدن صدای من رنگ باخت و تبدیل به نگرانی شد.گفت
-خوبی؟چرا دیشب جوابمو ندادی؟
صدامو صاف کردم و سعی کردم خودمو خوب نشون بدم.
بیچاره شایان...
-اره خوبم...دیشب...یکم سرم درد میکرد.قرص خوردم تا همین الان خوابیدم یه جوری که توپم بیدارم نکنه.
خنده ی کوتاهی کردم و چشمامو چرخوندم.تو دلم به خودم گفتم تو که راست میگی...
با مکث گفت
-اها...پس خوبی
-اره خیالت راحت...
-پس ساعت 10 خیابون خودمون...
لبخندی زدم و گفتم
-ساعت 10 خیابون خودمون
خیابون خودمون همونجایی بود که اولین بار شایانو دیدم.دیر وقت بودو من اصلا حالم خوب نبود.دوری از خونوادم بهم فشار اورده بود حتی اجازهنداشتم به عروسی برادرم برم.البته میدونستم این به خاطر امنیت خودشون بود ولی دلم پر کشید وقتی ..... تو لباس دامادی دیدم و لبخند مامان و بابا و خوشحالیاشون و منی که نمیتونستم پیششون باشم.بگذریم.دیر وقت قدم میزدم که چند تا جوون ریختن سرم و به زور کیف و وسایلامو ازم گرفتن و چون یکیشونو هوا دادم عصبانی شد و افتاد بهجونم هنوز رد بخیه رو پیشونیم هست.همونجا بود که شایان به دادم رسید و حالشونو جا اورد منو هم رسوند بیمارستان.ازون به بعد اون تنها دلخوشی واقعیم شد...
فکر کردن به شایان کمی حالمو بهتر کرد.تا ساعت 10 کلی وقت داشتم.پس یه دوش گرفتم.اب گرم سردردمو بهتر کرد.
مشغول درستکردن صبونه بودم که گوشیم زنگ خورد.ایمان بود.سرحال گفتم
-سلام...سفر تو زمان بهت ساخته؟
کوتاه خندید
-سلام.نه اصلا پیشنهاد نمیکنم.
کوتاه خندیدم و گفتم
-حالا جدا خوبی؟دیروز که گفتم از دستت دادیم...
-بهترم...
نمیدونستم از ماجرای دیشب چیزی بهش بگم یا نه.باید میگفتم ولی...بهتر بود رودر رو بهش میگفتم.امروز حتما بهش میگم.
ادامه داد
-زنگ زدم تولدتو تبریک بگم
-ممنون...لطف کردی
مکث کرد.انگار مردد بود حرفشو بزنه یا نه...
-میگم...اگه برنامه ای نداری...بریم بیرون...
سریع ادامه داد
-ینی با بچه ها بریم.با مهرداد وریما بریم کافه.هوم؟
-راستش...خیلی دوسداشتم بیام ولی ...با شایان قرار گذاشتم. مرسی از پیشنهادت شاید یه وقت دیگه .
کمی سکوت کرد و بعد گفت
-اها...باشه پس...تولدت مبارک...فعلا.
-میبینمت
دیدگاه ها (۱)

پارت۶

تیزر رمان به وقت بی نهایت

پارت۴

شخصیت ها

خودم اسمشو پیدا کردم چرا من خوابیده بودم تا اینکه گوشیم زنگ ...

پارت هفدهمگوشیم دارع زنگ میزنه الو؟اونیکس:سلام خوبی تا فهمید...

دختری که آرزو داشت

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط